در خدمت و خیانت روشنفکران/و حرف آخر دفتر

۸


و حرف آخر دفتر

و حرف آخر این دفتر اینکه در دوران جت و بمب اتم و جدول کلمات متقاطع، آسمان همۀ جا‌های غربزده به یکرنگ است؛ به رنگ بی‌اعتباری روشنفکرانی که نه در محیط بومی و برای حل مسائل بومی، بلکه در محیط «متروپل» یا به معیار‌های «متروپل» و برای تطبیق محیط‌های بومی و مسائل آن با محیط‌های متروپل و مسائل آن تربیت شده.‌اند بخصوص که ابزار کسب خبر و پخش آراء و آثار (رادیو - سینما - تلویزیون - مطبوعات) در ممالک غربزده رابط میان خلایق کثیر و روشنفکران نیست؛ بلکه ابزار اعمال قدرت حکومت‌های دست نشانده است. که در همه جا یکسان عمل می‌کنند حکومت‌هایی که با تکیه به قدرت‌های نظامی و سلاح‌های غربی و قرارداد‌های منطقه‌ای و تنها تظاهر به «دموکراسی» فقط حافظان محیط‌های امن‌اند برای رفت و آمد متاعی که فقط کاروانسرای استعمار را آباد نگه می‌. دارد. روشنفکران ممالک غربزده -یا استعمار‌ زده- در چنین شوریده بازاری جز دلالان یا دیلماجان یا بیگاری‌کنندگان نیستند و آیا این بوده است آخرینی

حد لیاقت روشنفکری؟ توسعه قدرت حکومت‌های نظامی در سراسر این نوع ممالک برای ایجاد محیط امنی که آمد و رفت استعمار می‌طلبد و مرکزیت‌های اداری که از توابع چنین قدرت‌های حکومتی است هر روز بیش از روز پیش نظارت بر عقاید و افکار مردم را بدست می‌گیرد و هر روز بیش از روز پیش روشنفکران را به عنوان مزدوران به صف طویل کارمندان دست به دهان خود می‌پیوندد و‌ایشان را به دنبال گوساله سامری جدیدی که رفاه، باشد، از لاهوت چون و چرا و توجیه و تفسیر مسائل حاد اجتماعی و سیاسی باز می‌دارد و کم کم خواهد رسید روزی که در این نوع ممالک روشنفکر واقعی بدل به نوعی حیوان باستانی بشود که سراغش را، اگرنه در موزه‌ها و باغ وحش‌ها، بلکه تنها در تیمارستان‌ها باید گرفت؛ چراکه: «تنها پناهگاه تمام عوامل اجتماعی که با زمان خود غریبه‌اند و وجود عقلانی و مادی‌ایشان مورد تهدید واقعیت‌ها است، تاریخ است. و بالاتر از همه، تاریخ پناهگاه روشنفکرانی است که احساس می‌کنند تمام‌امیدهاشان برباد رفته و حقوقشان به حیله از‌ایشان سلب شده... نداشتن تأثیر در تحولات سیاسی [... ] اینک تقدیر عامی شده است که تمام روشنفکران اروپایی در آن سهیم‌اند. نهضت روشنفکری و انقلاب، همۀ این جماعت را تشویق کرده بود که به آرزو‌های دور و دراز دامن بزنند؛ انگار که این دو عامل تعهد سپرده بودند که حکومت مطلق عقل و حکمروایی کامل متفکران و نویسندگان را تضمین خواهند کرد. در قرن هجدهم میلادی، رهبران، نویسندگان روشنفکر غربی بودند و نیز عاملان محرک نهضت‌های تجدید نظر [...] اما پایان انقلاب همه چیز را دگرگون کرد. و اینک روشنفکران خود مسؤول شمرده می‌شوند که چرا انقلاب زیاده روی کرد یا چرا اهمال ورزید. روشنفکران دیگر به هیچ صورت نتوانستند در این دوران جمود و كسوف فکری مقام خود را نگهدارند حتی پس از اینکه با نیرو‌های ارتجاعی از در مسالمت درآمدند و به اخلاص کمر به خدمت‌ایشان بستند. در این خدمتگزاری نیز آن‌ها نتوانستند ارضایی را بدست آورند که یک فیلسوف قرن هجدهمی داشت. غالب روشنفکران این زمان خود را محکوم به بی‌اثری مطلق می‌بینند و احساس سطحی بودن می‌کنند. ناچار به گذشته پناه می‌برند و آن را تنها جایی می‌بینند که تمام آرزوهاشان در آن تحقق می‌یابد...»[۱]

این سطور را آرنولد‌ها وزر منقد و زیبایی‌شناس معاصر آمریکایی درباره روشنفکران غربی گفته است. و آیا شباهتی نمی‌بینید میان این سطور و آنچه حاکم به روزگار روشنفکران ایرانی است؟ با این فرق که روشنفکر غربی در محیط «متروپل» بسر می‌برد و روشنفکر ایرانی در محیطی نیمه مستعمراتی؛ پس شدت بی‌اثری او در چنین محیط ‌هایی دو چندان بیشتر است تا در محیط‌های قبلی؛ درست است که روشنفکر ایرانی در شرایطی بسر نمی‌برد که روشنفکر افریقایی یا هندی یا روشنفکر سیاه آمریکایی؛ چرا که با استعمار در مواجهه مستقیم نبوده است. و به همین علت گرچه کمتر لطمه دیده است، اما

خطر را هم کمتر از‌ایشان احساس کرده روشنفکر ایرانی به قول صادق هدایت همچو کنده‌ای است که کنار اجاق مانده و سیاه شده نه به آتش زیر دیگ کمکی کرده و نه چوب سالم باقی مانده روشنفکر ایرانی این روز‌ها وضعی دارد درست شبیه به وضعیت ایل نشینان قشقایی که حکومت و دولت‌ایشان را در فقر و آوارگی خویش چنان ر‌ها کرده‌اند تا در درون پوسند یا سر بسپارند و از نعمات رفاهی که در این مرتع رشوه دیده از نفت روییده است، بهره‌ها ببرند. و آن وقت کارشان مدام توجیه کردن هر قدم و قلم و عمل حکومت‌ها باشد.

روشنفکر ایرانی اگر هنوز بخواهد به همان گز‌های غربی خود را و محیط بومی خود را بسنجد و بشناسد جز پذیرفتن آن عاقبت که «هاوزر» آورده، چاره‌ای ندارد اما به گمان من دیگر رسیده است هنگام آنکه روشنفکر ایرانی ببیند و دریابد که حساب او با روشنفکر غربی جدا است. چون اگر «هاوزر» چنین نوشت که دیدیم، به این علت هم هست که نوعی احساس غربت می‌کند. چرا که به همان نسبت که مرکز ثقل عالم وجود از اروپا که مهد روشنفکری بوده است نقل مکان کرده -از این طرف به روسیه و دنیای سوسیالیسم و از آن طرف به امریکا رفته- ناچار روشنفکر اروپایی نیز دیگر خود را مركز عالم خلقت فکری نمی‌بیند؛ اما گویا اکنون اوضاع کواکب به خبر‌های دیگری دلالت می‌کند و آن اینکه مرکز عالم وجود یک بار دیگر دارد نقل مکان می‌کند. یعنی از روسیه و آمریکا نیز دارد رخت می‌بندد و بساط خود را در چین می‌گسترد. در چنین وضعی است که‌امید‌های فراوان به آینده روشنفکری در ممالک شبیه ایران

هست چرا که اکنون در چشم او، هم از روشنفکر غربی (گرچه چون سارتر به عنوان وجدان بیمار اروپایی عمل‌های حاد می‌کند) دوباره سلب حیثیت شده است، و هم از روشنفکران غربزده؛ با تقلید‌هایش از ملاک‌های روشنفکری غرب و شکست‌هایی که بابت آن بار‌ها در داخل ایران خورده است. و از همه مهمتر اینکه همین روشنفکر ایرانی دیگر به علت همجواری با شوروی مجبور نیست که سرنیزه امریکایی را پس گردن خود حس کند. چرا که رقیب مشترک این دو قدرت سیاسی بزرگ عالم (شوروی و امریکا را می‌گویم) اکنون جمهوری خلق چین است که در منتهی الیه شرق قدیم و آسیا به كمین اصول وفروع معتقد همه قدرت‌های مسلط غرب نشسته است؛ و به علت برخاستن خطر همجواری با شوروی دیگر احتیاجی به این همه «میلیتاریسم» نیست. و بخصوص از این نظر که روشنفکر جماعت ایرانی برخاسته از طبقات پایین کم کم دارد به جبرگسترش خدمات اجتماعی و تعلیمات عمومی، جانشین اشرافیتی می‌شود که حتی مشروطیت نتوانست او را از میدان بدر کند. در چنین وضعی اگر روشنفکر ایرانی بتواند از سرسپردگی به حکومت‌ها چشم بپوشد و برای رسیدن به مقامی که حق او است، بتواند تکیه به آزادی بکند و به خلایق کثیری که آهسته آهسته دارند در حوزه تأثیر و تأثر روشنفکری قرار می‌گیرند؛ و اگر بتواند لیاقت خود را در حل مشکلات بومی -از نفت گرفته تا روحانیت و از ایل نشینی گرفته تا بیسوادی- نشان بدهد و از این راه دستی به خلایق کثیر پیدا کند و نفوذ کلامی در‌ایشان راه اصلی را پیدا کرده است. به این ترتیب

هم اکنون این دوراهۀ اصلی بزرگ پیش روی روشنفکران است که:

یا به غربزدگی خاتمه دادن و به جایش با محیط بومی و مسائل بومی آشنا و طرف شدن و به قصد حل آن‌ها کوششی لایق روشنفکری کردن و در این راه از آخرین روش‌های علمی و دنیایی بهره بردن.

یا کار غربزدگی را به آخر رساندن؛ یعنی رضایت دادن به تطبیق کامل این محیط بومی بر هرچه ملاک‌های اخلاقی و سیاسی و اجتماعی «متروپل می‌طلبد یعنی از نظر روحی و ملی و سنتی از صفحه عالم محو شدن.

به تعبیر دیگر یا در مقابل استعمار‌ایستادن یا دربست به آن سرسپردن و راه دوم البته که راه بس کوتاهی است و چه نعماتی که در پیمودن آن بدست می‌آید و راه اول راهی است دراز و چه فداکاری‌ها را که ایجاب نمی‌کند.

  1. Arnold Hauser، The Social History of Art، Vintage Books New York ۱۹۵۸، Vol. III، p. ۱۷۳.