| | | | | | |
|
پس آگاهی آمد به اسفندیار |
|
که کشته شد آن شاه نیزه گزار |
|
|
پدرت از غم او بکاهد همی |
|
کنون کین او خواست خواهد همی |
|
|
همی گوید آن کس کجا کین اوی |
|
بخواهد نهد پیش دشمنش روی |
|
|
مر او را دهم دخترم را همای |
|
و کرد ایزدش را برین بر گوای |
|
|
کی نامور دست بر دست زد |
|
بدین سان کند گفت هنگام بد |
|
|
همه ساله زین روز ترسیدمی |
|
چو او را به رزم اندرون دیدمی |
|
|
دریغا سوارا گوا مهترا |
|
که بختش جدا کرد تاج از سرا |
|
|
که کشت آن سیه پیل نستوه را |
|
که کند از زمین آهنین کوه را |
|
|
درفش و سرلشکر و جای خویش |
|
برادرش را داد و خود رفت پیش |
|
|
به قلب اندر آمد بجای زریر |
|
به صف اندر استاد چون نره شیر |
|
|
به پیش اندر آمد میان را ببست |
|
گرفت آن درفش همایون به دست |
|
|
برادرش بد پنج دانسته راه |
|
همه از در تاج و همتای شاه |
|
|
همه ایستادند در پیش اوی |
|
که لشکر شکستن بدی کیش اوی |
|
|
به آزادگان گفت پیش سپاه |
|
که ای نامداران و گردان شاه |
|
|
نگر تا چه گویم یکی بشنوید |
|
به دین خدای جهان بگروید |
|
|
نگر تا نترسید از مرگ و چیز |
|
که کس بیزمانه نمردست نیز |
|
|
کرا کشت خواهد همی روزگار |
|
چه نیکوتر از مرگ در کارزار |
|
|
بدانید یکسر که روزی است این |
|
که کافر پدید آید از پاک دین |
|
|
شما از پس پشتها منگرید |
|
مجویید فریاد و سر مشمرید |
|
|
نگر تا نبینید بگریختن |
|
نگر تا نترسید ز آویختن |
|
|
سر نیزهها را به دام افگنید |
|
زمانی بکوشید و مردی کنید |
|
|
بدین اندرون بود اسفندیار |
|
که بانگ پدرش آمد از کوهسار |
|
|
که ای نامداران و گردان من |
|
همه مرمرا چون تن و جان من |
|
|
مترسید از نیزه و گرز و تیغ |
|
که از بخش ما نیست روی گریغ |
|
|
به دین خدا ای گو اسفندیار |
|
به جان زریر آن نبرده سوار |
|
|
که آید فرود او کنون در بهشت |
|
که من سوی لهراسپ نامه نوشت |
|
|
پذیرفتهام اندر آن شاه پیر |
|
که گر بخت نیکم بود دستگیر |
|
|
که چون باز گردم ازین رزمگاه |
|
به اسفندیارم دهم تاج و گاه |
|
|
سپه را همه پیش رفتن دهم |
|
ورا خسروی تاج بر سر نهم |
|
|
چنان چون پدر داد شاهی مرا |
|
دهم همچنان پادشاهی ورا |
|