دکتر فاستوس از کریستوفر مارلو
ترجمهٔ لطفعلی صورتگر

صحنهٔ دهم – کتابخانهٔ فاستوس

صحنهٔ دهم

کتابخانهٔ فاستوس

فاستوس با دانشجویان

فاستوس - آها، آقایان چه می‌خواستید؟

دانشجوی اول - شما را چه می‌شود؟

فاستوس - ای دوست دیرین که روزگاری با من بسر میبردی اگر همان زندگی با ترا دنبال می‌کردم حالا زندگی آرامی داشتم ولی حالا باید تا جهان جهان است فنا شوم (با وحشت) نگاه کن، آمد دارد میاید!

دانشجوی اول - فاستوس چه می‌گوید؟ کی آمد؟

دانشجوی سوم - بنظرم از بس تنها مانده مریض شده باشد.

دانشجوی اول - اگر اینطور باشد برویم طبیبی بیاوریم که علاجش کند. این امتلائی بیش نیست. نترسید، چیزی نیست.

فاستوس - این امتلاء امتلای روح از گناه است که جسم و جان مرا رنجور ساخته.

دانشجوی دوم - اما فاستوس هنوز وقت باقی است. بخداوند توجه کن! میدانی رحم ایزدی پایانی ندارد.

فاستوس - اما گناه من قابل عفو نیست. ماری که «حوا» را فریفت مشمول رحم خداوندی می‌تواند بشود؟ ولی من از او هم بدترم. آقایان حرفم را با اندیشه گوش بدهید و از آنچه می‌گویم بر خود بلرزید! قلب من وقتی بیاد می‌آورد که سی سال من به تحصیل دانش مشغول بودم می‌لرزد و می‌طپد ولی راضی دارم هرگز دانشگاه ورتامبورگ را ندیده و ابداً کتاب نخوانده بودم. کارهای عجیبی که من کرده‌ام همه شهرهای آلمان شاهدند و در تمام دنیا معروف است، اما در نتیجهٔ همان کارها من هم ایمان را از دست دادم هم دنیا را، نه، بلکه آسمان و آستانه خداوند که کانون مبرات و نعمت‌هاست از دستم رفت و باید تا ابد در دوزخ زندانی باشم. بله در دوزخ آن هم تا ابد، دوستان من میدانید در این حبس مؤبد چه بسر من خواهد آمد؟

دانشجوی سوم - فاستوس باز خدا را بخوان!

فاستوس - خدا؟ خدائی که باو ناسزا گفتم و بر خود خشمگین ساختم؟ ای کاش می‌توانستم گریه کنم. اما شیطان چشمهٔ چشم مرا خشکانیده. ای خون من فواره بزن و بجای اشک از دیدگان سرازیر شو! بله جان و روح من در دست اوست، آه زبانم را بند آورده! می‌خواهم دستها را برای تضرع بخداوند بلند کنم اما ببینید آنها را گرفته نمی‌گذارد بلند کنم. نمی‌گذارد...!

همه دانشجویان - کی؟ فاستوس!

فاستوس - ابلیس و مفیس‌تافلیس. آقایان من روح خودم را در عوض اسرار سحر بآنها بخشیده‌ام.

همه دانشجویان - خدا نکند!

فاستوس - بله خدا نمی‌خواست اینطور بشود. اما فاستوس بر خلاف میل خداوند رفتار کرد. برای بیست و چهار سال لذات ناپایدار دنیا آسایش جاوید و رحمت الهی را از دست داد. من مصالحه‌نامه‌ای با خون خودم نوشتم و بآنها تسلیم کردم. مدت آن حالا منقضی شده و وقت آن رسیده است که بیایند مرا ببرند!

دانشجوی اول - چرا زودتر بما نگفتی تا از کسانی که بدرگاه خدا راه دارند خواهش می‌کردیم برای تو طلب آمرزش و بخشایش بکنند؟

فاستوس - چندین بار باین عزم بودم ولی شیطان تهدیدم می‌کرد که اگر اسم خدا را بر زبان بیاورم قطعه‌قطعه‌ام بکند و اگر بفرمان خداوندی گوش دهم فوراً تن و جانم را بدوزخ ببرد. حالا هم که دیر است. آقایان خواهش میکنم از اینجا دور شوید مبادا شما هم با من بسوزید!

دانشجوی سوم - چه بکنیم که فاستوس را نجات بدهیم؟

فاستوس - در باب من فکر مکنید. بروید و خودتان را نجات بدهید

دانشجوی سوم - خدا بمن قوت خواهد داد. من پهلوی فاستوس میمانم.

دانشجوی اول - رفیق خدا را گول نزن، بیا برویم در اطاق دیگر برای فاستوس دعا بخوانیم.

فاستوس - بله بروید دعا کنید و اگر صدائی از این اطاق شنیدید تکان نخورید زیرا چیزی مرا نمی‌تواند نجات بدهد.

دانشجوی دوم - ما دعا می کنیم تا خداوند بتو رحم کند.

فاستوس - شب بخیر آقایان اگر تا صبح زنده ماندم بدیدار شما خواهم آمد. اگر نیامدم بدانید فاستوس بدوزخ رفته است!

دانشجویان - خدا حافظ. (خارج می‌شوند)

(ساعت زنگ یازده را میزند)

فاستوس - آه ای فاستوس، اینک بیش از یکساعت از زندگانی تو باقی نیست؛ و از آن پس تا پایان جهان ملعون خواهی بود! ای ستارگان آسمان که همه در جنبش و تکاپوئید. دمی از حرکت بازایستید تا مکر زمان معدوم گردد و نیمه‌شب هرگز فرا نرسد. ای دیدهٔ درخشان و زیبای طبیعت، بار دیگر از خاور بدرخش و جهان تاریک را روشنی بخشیده روزی دراز و شب‌ناشدنی بساز، یا این آخرین ساعت را درازای سال، ماه، هفته، یا اقلاً یک روز تمام عطا کن تا مگر فاستوس بتواند توبه کرده روح خویش از عذاب مؤبد برهاند.

ای اسبان چالاک که گردونهٔ شب را بر فراز آسمان می‌کشید، آرامتر گام بردارید!

اما ستارگان حرکت می‌کنند زمان بسرعت می‌گذرد و شیطان خواهد آمد و آنچه بر من مقدر است انجام‌پذیر خواهد بود.

آه من بطرف خدای خویش خواهم پرید و بدرگاه وی پناه خواهم برد! چه کسی مرا از این پرش مانع گشته بزمین فرود تواند آورد؟ نگاه کن، در فضای آسمان خون عیسی‌بن‌مریم پاشیده و بصورت کهکشان درآمده است. یک قطره از این خون حتی نیم قطره از آن روح مرا آسایش جاویدان خواهد بخشید!

ای عیسی مسیح!..آه دل من را بجرم اینکه نام وی را بر زبان آورده‌ام نشکافید! با این همه باز وی را خواهم خواند! ای شیطان از من درگذر و مرا ببخش!

این سیر بکجا رسید؟ نگاه کن. خداوند دست قدرت خویش را دراز کرده و پیشانی از خشم پرچین ساخته است. ای کوه‌ها و اتلال بلند و سطبر! بر من مروت کرده بر سر من فرود آیید و مرا پنهان کنید تا غضب خداوندی بمن اصابت نکند!

نه نه، بهتر آن است که خویشتن را از فراز این کوهها پرتاب کنم. پس ای زمین بشکاف و مرا فروبر! افسوس که زمین بمن پناه نمیدهد! شما ای اختران آسمان، که هنگام ولادت من بطالع و بخت من حکمروائی داشته و در سعادت و نکبت کسان مؤثرید. اینک مرا مانند غباری رقیقی بطرف خویشتن کشانیده و در ابرهای پرپشتی که بر فراز آن کوهسار انبوه گشته محو سازید تا آن دم که نفس گرم شما ابرها را متلاشی می کند اعضاء و جوارح من باطراف پراکنده گشته روح من برای صعود بآسمان سبکبار و آزاد باشد.

(ساعت یازده و نیم را میزند)

نیم‌ساعت بر من گذشت. دمی نمی‌گذرد که همه این زمان باقی سپری خواهد گشت، خداوندا اگر به روح من رحم نمی‌کنی بحرمت فرزند مریم که خون وی شفیع ماست برای کیفر من عاقبتی مقرر فرما و نهایتی ببخش! فاستوس را هزار سال بلکه یکصد هزار سال در دوزخ عذاب کن ولی در پایان روح وی را بخشش عطا فرمای! آه که کیفر ارواح خبیثه را پایانی نیست! ای فاستوس تو چرا مخلوقی بدون روح خلق نشدی یا اگر به تو روح دادند چرا آن را فناناپذیر ساختند؟ اگر عقیده تناسخ فیثاغورث راست باشد پس این روح باید از من دور گشته و من بحیوان درنده‌ای تبدیل یابم. خوشا بحال درندگان، زیرا وقتی مردند روحشان در عناصر طبیعت حل می‌شود ولی روح من باید زنده و جاوید مانده و در دوزخ معذب باشد. نفرین به پدر و مادری که مرا بجهان حیات آوردند! نه فاستوس، اگر باید بکسی نفرین کنی بخودت نفرین کن! به شیطان لعنت کن که ترا از مسرات بهشت محروم کرده است!

(ساعت ۱۲ ضربه میزند)

بشنو... این صدای زنگ نیمه‌شب است که بگوش تو میرسد ای تن چالاک باش و خود را در میان ذرات هوا متلاشی ساز تا شیطان نتواند ترا بدوزخ بکشاند!

  ای بی‌هنر زمانه مرا نیک درنورد وی کوردل سپهر مرا نیک برگرای  

(رعد و برق)

ای روح من بقطرات خرد آب مبدل گشته و خود را در اقیانوس نهان ساز تا هرچه ترا جویند کمتر بیابند! (شیطانها وارد میشوند) ای خدا، این مار و افعی‌ها چرا آنقدر مهیب هستند؟ بگذارید نفس بکشم! دوزخ دهن باز نکن، شیطان نیا، من کتابهای خودم را می‌سوزانم ! اوه مفیس‌تافلیس! (شیاطین کشان‌کشان او را میبرند)

پیش‌خوان

نهالی که ممکن بود روزی درخت تنومندی بشود قطع شد. گلهای دانش و ذوق که روزی در مغز این مرد دانشمند روئیده بود همه پاک سوخت و فاستوس از میان رفت. خردمندان باید از تباهی او سرمشق بگیرند و سر درپی کشف اسراری که رخصت افشای آن نیست نگذارند و راز آفرینش را همراه با شگفتی بنگرند زیرا هوش دانشمندان گاهی آنها را اغوا می‌کند که بیش از آنچه خداوند مقرر داشته است در رازهای جهان حیات کنجکاو شوند. (خارج می‌شود)