دکتر فاستوس/صحنه ۹
صحنهٔ نهم
کتابخانهٔ فاستوس
رعد و برق در بیرون. فاستوس و مفیستافلیس از یک در صحنه وارد و از در دیگر خارج میشوند و پس از آن واگنر داخل میشود
واگنر - بنظرم زمان مرگ مخدوم من فرا رسیده است زیرا تمام دارائی خویش را بمن بخشیده است.
اما اگر چیزی بمردن وی باقی نمانده بود چرا با دانشجویان بخوشگذرانی پرداخته و آنها را بشام دعوت کرده و این همه غذاهای گوناگون که من در عمرم ندیدهام برای آنها فراهم ساخته است. آها، تصور میکنم شام تمام شده باشد.
(فاستوس با سه نفر دانشجو داخل میشوند و مفیستافلیس در انتهای صحنه پدیدار میگردد)
دانشجوی اول - استاد محترم. پس از مذاکراتی که در باب زیباترین زنان گیتی داشتیم مابین خودمان باین نتیجه رسیدهایم که «هلن» یونانی از تمام زنان روزگار دلرباتر و جمیلتر بوده است. بنابراین اگر آن استاد محترم بر ما منت بگذارد و وسیلهای فراهم کند که ما این زن بینظیر را که در زیبائی یگانهٔ آفاق بوده است بچشم ببینیم بر مراتب ارادت ما نسبت به استاد افزوده خواهد شد.
فاستوس - آقایان. چون میدانم در دوستی شما شائبهای نیست و رسم من هرگز این نبوده است که تقاضای معقول دوستان نیکاندیش را رد کنم برای شما آن زن بی نظیر و مانند را بدون آن همه تشریفاتی که برای زنان بزرگ مقرر است یعنی با همان سادگی و وضعی که در هنگام دیدار معشوق خویش «پاریس» داشت برای شما حاضر خواهم کرد. اما خاموش باشید و کلمهای بر زبان نیاورید زیرا در سخن آفتهاست.
(آهنگ موسیقی شنیده میشود و هلن در یک طرف صحنه ظاهر شده و آرام آرام از روی صحنه گذشته از در دیگر خارج میشود)
دانشجوی دوم - زبان من در بیان زیبائی این زن که مایهٔ تحسین و اعجاب صاحب نظران جهان بود قاصر است.
دانشجوی سوم - با این جمال و طراوت عجبی نیست که یونانیان مدت ده سال با آنانکه وی را از یونان ربودند و دامن عفت وی را لکهدار ساختند بجنگ بپردازند و برای این طراوت و جمال ملکوتی که ستایش و توصیفش از توانائی آدمیان بیرون است سیل خون راه اندازند.
دانشجوی اول - اینک که شاهکار طبیعت و مظهر کمال زیبائی را دیدیم (یکنفر پیرمرد در طرف راست صحنه ظاهر میشود) باید مرخص شویم و از این لطفی که استاد دربارهٔ ما فرمود از وی سپاسگزاری کنیم.فاستوس - روز بشما خوش آقایان: سلامت باشید. (دانشجویان و واگنر خارج میشوند)
پیرمرد - فاستوس، ایکاش میتوانستیم تو را از این راهی که در پیش گرفتهای و این طرز زندگی که برای خویش انتخاب کردهای برگردانم و براهی هدایتت کنم که تو را بسعادت و آسایش جاویدی و ابدی برساند. چرا قلبت پاره نمیشود؟ خونی که در رگهای تو جاریست فوران نمیکند و با اشک دیدگان درهم نمیآمیزد و از این پلیدی و فسادی که بحد اعلای خویش رسیده و عفونت آن روح بشر را متأذی ساخته توبه نمیکنی و پشیمان نمیشوی؟ بدان که جز رحم خداوندی چارهٔ کار ترا نمیکند و گناهان تو جز بمدد خون نجاتدهنده، پاک نخواهد شد.
فاستوس - کجائی فاستوس؟ بدبخت چه کردهای؟ تو بلعنت خداوندی دچاری! بدبخت پس از همهچیز مأیوس باش و بمیر! صدای غرش سهمناک دوزخ بلند است و در میان آن خروش صدائی میگوید «فاستوس بیا زمانت رسیده است.» بسیارخوب، فاستوس آمد و دین خودش را ادا کرد!
(مفیستافلیس خنجری باو میدهد)
پیرمرد - صبر کن فاستوس، در این عمل یأسآمیز عجله نداشته باش! میبینم فرشتهای بالای سر تو پرواز میکند و جامی هم از سلسبیل ایزدی در دست گرفته و میخواهد آن را در گلوی خشک تو بچکاند. پس از خداوند استدعای رحم کن و مأیوس مباش!
فاستوس - بله رفیق خوب من، احساس میکنم که سخن تو روح پریشان مرا تسلی میبخشد. چند دقیقه مرا تنها بگذار تا گناهانی را که کردهام بیاد بیاورم.
پیرمرد - میروم فاستوس، اما دلم ناراحت است زیرا میترسم روح نومید تو بهیچ وسیله از تباهی خلاص نشود. (خارج میشود)
فاستوس - فاستوس بدبخت، حالا کو رحم خداوند؟ من توبه میکنم اما مأیوسم، دوزخ با یزدان برای قبضه کردن روح من در کشاکش است. چه کنم که از چنگال مرگ بگریزم؟
مفیستافلیس - ای خائن فرومایه، من روح ترا توقیف میکنم زیرا به ارباب من نافرمانی کردهای، بیا پشیمان شو!
فاستوس - من از رنجاندن ابلیس توبه میکنم. دوست عزیزم، از ارباب خود استدعا کن گستاخی مرا عفو کند. بیا با این خون خودم پیمان سابق خود را باز مؤکد میکنم.
مفیستافلیس - پس با دل مطمئن این کار را انجام ده و تأخیر مکن مبادا مسامحه برای تو خطرهای بزرگتری پیش بیاورد.
فاستوس - رفیق، اگر میخواهی کسی را مجازات کنی آن پیرمرد پرحرف و مزور را شکنجه ده که میخواست مرا از شیطان دور کند. بیا او را با بزرگترین عذابی که در دوزخ است عقوبت کن!
مفیستافلیس - ایمان او قوی است و من نمیتوانم به روح او دست پیدا کنم، اما سعی میکنم جسمش را که قابلیتی ندارد اگر بشود دچار عذاب کنیم.
فاستوس - ای خدمتکار واقعی شیطان، یک توقع از تو دارم و آن اینست که خواهش دل مرا بر آوری. اگر این هلن یونانی را که پیش من احضار کردی برای من بیاوری میدانم کامجوئی از او مرا از تمام خیالات مخالف ابلیس که نزدیک بود عهد خودم را با او بشکنم از میان خواهد برد.
مفیستافلیس - فاستوس این خواهش و هرچه باز بخواهی در یک چشم بهمزدن انجام میگیرد.
(هلن وارد میشود)
فاستوس - این همان عذاریست که بخاطر آن هزارها کشتی برای نبرد به آب افتاد و شهر «تروا» را به آتش کشید؟ هلن نازنین، یک بوسه بمن بده تا زندگی جاودان پیدا کنم. (او را میبوسد) نگاه کنید این روح من است که از بدن من خارج شده و بلبان او پیوست. بیا هلن بیا عزیزم جان مرا بمن پس بده. اما جای من در همان کنج لبان تو است زیر آنجا بهشت جاوید است. و جاهای دیگر خارستانی بیش نیست.
(پیرمرد وارد میشود)
من پاریس خواهم شد و در راه عشق تو بجای آتشزدن شهر تروا ورتامبورگ را طعمهٔ حریق خواهم کرد. من برای تو با «منلاس» شوهر تو جنگ میکنم و نشان ترا بر تارک ابلق خود نصب خواهم نمود.
من پاشنهٔ پای «آشیل» دلاور روئینتن یونانی را زخمی خواهم نمود تا از رنج آن بمیرد. اوه، تو از نسیم معطر شامگاهی فرحانگیزتری و از هزاران ستارهٔ آسمان در جمال گرو میبری! تو از مشتری که با آن همه ناز و طنازی در جلو بیچاره «سمهله» ظاهر شد زیباتری، و از خسرو سیارگان که بشوخطبعی خود را در آغوش «ارتوزا» انداخت دلربائیت بیش است و جز تو کسی معشوقه من نخواهد بود. (خارج میشوند)پیرمرد - لعنت خداوند بر تو ای فاستوس ای بدبخت بیچاره که روحت از لطف خداوندی محروم است و از برابر پیشگاه الهی فرار میکند. (شیاطین وارد میشوند)
ابلیس میخواهد با غرور خود مرا آزمایش کند اما در آتشی که او فراهم خواهد ساخت من ایمان خودم را در بوتهٔ امتحان میگذارم تا ببیند که آتش مهیب تباهکننده آن مقهور ایمان است.
(با شیاطین روبرو میشود و آنها از مقابل او میگریزند)
غولهای جاهطلب! نگاه کنید چطور آسمان از فرار شما میخندد و بشما بدیدهٔ حقارت مینگرد. ای دوزخیان، بهمان جهنم برگردید که من پیش خدای خودم پرواز خواهم کرد. (خارج میشود)