دیوار/تشنه
تشنه □ |
من گلی بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون
در شبی تاریک روئیدم
تشنه لب بر ساحل کارون
بر تنم تنها شراب شبنم خورشید میلغزید
یا لب سوزندهٔ مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش میکرد دستی را که از هر شاخهٔ سرسبز
غنچهٔ نشکفتهای میچید
پیکرم، فریاد زیبائی
در سکوتم نغمهخوان لبهای تنهائی
دیدگانم خیره در رؤیای شوم سرزمینی دور و رؤیائی
که نسیم رهگذر در گوش من میگفت:
«آفتابش رنگ شاد دیگری دارد»
عاقبت من بیخبر از ساحل کارون
رخت برچیدم
در ره خود بس گل پژمرده را دیدم
چشمهاشان چشمهٔ خشک کویر غم
تشنهٔ یک قطرۂ شبنم
من به آنها سخت خندیدم
تا شبی پیدا شد از پشت مه تر دید
تکچراغ شهر رؤیاها
من در آنجا گرم و خواهشبار
از زمینی سخت روئیدم
نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من
محو شد در رنگ هر گلبرگ
رنگ درد من
منتظر بودم که بگشاید برویم آسمان تار
دیدگان صبح سیمین را
تا بنوشم از لب خورشید نور افشان
شهد سوزان هزاران بوسهٔ تبدار و شیرین را
لیکن ای افسوس
من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رؤیاها
نور خورشیدی
زیر پایم بوتههای خشک با اندوه مینالند
«چهرۂ خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است!»
خوب میدانم که دیگر نیست امیدی
نیست امیدی
محو شد در جنگل انبوه تاریکی
چون رگ نوری طنین آشنای من
قطره اشگی هم نیفشاند آسمان تار
از نگاه خستهٔ ابری به پای من
من گل پژمردهای هستم
چشمهایم چشمهٔ خشک کویر غم
تشنهٔ یک بوسهٔ خورشید
تشنهٔ یک قطرۂ شبنم