دیوار/قهر
قهر □ |
نگه دگر بسوی من چه میکنی؟
چو در بر رقیب من نشستهای
بهحیرتم که بعد از آن فریبها
تو هم پی فریب من نشستهای
به چشم خویش دیدم آنشب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود بهنام دیگری زدی
برو … برو … بسوی او، مرا چه غم
تو آفتابی … او زمين … من آسمان
بر او بتاب زآنکه من نشستهام
بهناز روی شانهٔ ستارگان
بر او بتاب زآنکه گریه میکند
در این میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشتها
دل تو مال من، تن تو مال او
تو که مرا به پردهها کشیدهای
چگونه ره نبردهای به راز من؟
گذشتم از تن تو زانکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر بسویت این چنین دویدهام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بیفروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو
کنون که در کنار او نشستهای
تو و شراب و دولت وصال او!
گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند وعشق بیزوال او!