ستیزه

شب چو ماه آسمان پر راز
گرد خود آهسته میپیچد حریر راز
او چو مرغی خسته از پرواز
مینشیند بر درخت خشک پندارم

شاخه‌ها از شوق میلرزند
در رگ خاموششان آهسته میجوشد
خون یادی دور
زندگی سر میکشد چون لاله‌ای وحشی
از شکاف گور
از زمین دست نسیمی سرد
برگهای خشک را با خشم ميروبد
آه … بر دیوار سخت سینه‌ام گوئی
ناشناسی مشت میکوبد
«باز کن در … اوست
باز کن در … اوست»

 

من به خود آهسته میگویم:
باز هم رؤيا
آنهم اینسان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
میفشارم پلک‌های خسته را برهم

لیک بر دیوار سخت سینه‌ام با خشم
ناشناسی مشت میکوبد
«باز کن در … اوست
باز کن در … اوست»
دامن از آن سرزمین دور برچیده
ناشکیبا دشتها را نوردیده
روزها در آتش خورشید رقصیده
نیمه شبها چون گلی خاموش
در سکوت ساحل مهتاب روئیده
«باز کن در … اوست»
آسمانها را به‌دنبال تو گردیده
در ره خود خسته و بی‌تاب
یاسمن‌ها را به‌بوی عشق بوئیده
بالهای خسته‌اش را در تلاشی گرم
هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده
«باز کن در … اوست
باز کن در … اوست»
اشک حسرت می‌نشیند بر نگاه من
رنگ ظلمت می‌دود در رنگ آه من

لیک من با خشم میگویم:
باز هم رؤیا
آنهم اینسان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
میفشارم پلک‌های خسته را برهم