دیوان حافظ/بیا ساقی آن می که حال آورد
ایضأ له[۱]
بیا ساقی آن می که حال آورد | کرامت فزاید کمال آورد | |||||
بمن ده که بس بیدل افتادهام | وزین هر دو بیحاصل افتادهام | |||||
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام | بکیخسرو و جم فرستد پیام | |||||
بده تا بگویم بآواز نی | که جمشید کی بود و کاووس کی | |||||
بیا ساقی آن کیمیای فتوح | که با گنج قارون دهد عمر نوح | |||||
بده تا برویت گشایند باز | در کامرانیّ و عُمر دراز | |||||
بده ساقی آن می کزو جام جم | زند لاف بینائی اندر عدم | |||||
بمن ده که گردم بتایید جام | چو جم آگه از سرّ عالم تمام | |||||
دم از سیر این دیر دیرینه زن | صلائی بشاهان پیشینه زن | |||||
همان منزلست این جهان خراب | که دیدست ایوان افراسیاب | |||||
کجا رای پیران لشکرکشش | کجا شیده آن ترک خنجرکشش | |||||
نه تنها شد ایوان و قصرش بباد | که کس دخمه نیزش ندارد بیاد | |||||
همان مرحلهست این بیابان دور | که گم شد درو لشکر سلم و تور | |||||
بده ساقی آن می که عکسش ز جام | بکیخسرو و جم فرستد پیام | |||||
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج | که یک جو نیرزد سرای سپنج | |||||
بیا ساقی آن آتش تابناک | که زردشت میجویدش زیر خاک | |||||
بمن ده که در کیش رندان مست | چه آتشپرست و چه دنیاپرست | |||||
بیا ساقی آن بکر مستور مست | که اندر خرابات دارد نشست | |||||
بمن ده که بدنام خواهم شدن | خراب می و جام خواهم شدن | |||||
بیا ساقی آن آب اندیشهسوز | که گر شیر نوشد شود بیشهسوز | |||||
بده تا روم بر فلک شیر گیر | بهم بر زنم دام این گرگ پیر | |||||
بیا ساقی آن می که حور بهشت | عبیر ملایک در آن مَیْ سرشت | |||||
بده تا بخوری در آتش کنم | مشام خرد تا ابد خوش کنم | |||||
بده ساقی آن می که شاهی دهد | بپاکیّ او دل گواهی دهد | |||||
میم ده مگر گردم از عیب پاک | بر آرم بعشرت سری زین مغاک | |||||
چو شد باغ روحانیان مسکنم | در اینجا چرا تختهبند تنم | |||||
شرابم ده و روی دولت ببین | خرابم کن و گنج حکمت ببین | |||||
من آنم که چون جام گیرم بدست | ببینم در آن آینه هر چه هست | |||||
بمستی دم پادشاهی زنم | دم خسروی در گدائی زنم | |||||
بمستی توان درّ اسرار سفت | که در بیخودی راز نتوان نهفت | |||||
که حافظ چو مستانه سازد سرود | ز چرخش دهد زهره آواز رود | |||||
مغنّی کجائی بگلبانگ رود | بیاد آور آن خسروانی سرود | |||||
که تا وجد را کارسازی کنم | برقص آیم و خرقهبازی کنم | |||||
باقبال دارای دیهیم و تخت | بهین میوهٔ خسروانی درخت | |||||
خدیو زمین پادشاه زمان | مه برج دولت شه کامران[۲] | |||||
که تمکین اورنگ شاهی ازوست | تن آسایش مرغ و ماهی ازوست | |||||
فروغ دل و دیده مقبلان | ولی نعمت جان صاحبدلان | |||||
الا ای همای همایون نظر | خجسته سروش مبارک خبر | |||||
فلک را گهر در صدف چون تو نیست | فریدون و جم را خلف چون تو نیست | |||||
بجای سکندر بمان سالها | بدانا دلی کشف کن حالها | |||||
سر فتنه دارد دگر روزگار | من و مستی و فتنهٔ چشم یار | |||||
یکی تیغ داند زدن روزِ کار | یکی را قلمزن کند روزگار | |||||
مغنّی بزن آن نوآیین سرود | بگو با حریفان بآواز رود | |||||
مرا با عدو عاقبت فرصتست | که از آسمان مژدهٔ نصرتست | |||||
مغنّی نوای طرب ساز کن | بقول و غزل قصّه آغاز کن | |||||
که بار غمم بر زمین دوخت پای | بضرب اصولم برآور ز جای | |||||
مغنّی نوائی بگلبانگ رود | بگوی و بزن خسروانی سرود[۳] | |||||
روان بزرگان ز خود شاد کن | ز پرویز و از باربد یاد کن | |||||
مغنّی از آن پرده نقشی بیار | ببین تا چه گفت از درون پردهدار | |||||
چنان برکش آواز خنیاگری | که ناهید چنگی برقص آوری | |||||
رهی زن که صوفی بحالت رود | بمستیّ وصلش حوالت رود | |||||
مغنّی دف و چنگ را ساز ده | بآیین خوش نغمه آواز ده | |||||
فریب جهان قصّهٔ روشن است | ببین تا چه زاید شب آبستن است | |||||
مغنّی ملولم دوتائی بزن | بیکتائی او که تائی بزن | |||||
همی بینم از دور گردون شگفت | ندانم کرا خاک خواهد گرفت | |||||
دگر[۴] رند مغ آتشی میزند | ندانم چراغ که بر میکند | |||||
درین خونفشان عرصهٔ رستخیز | تو خون صراحیّ و ساغر بریز | |||||
بمستان نوید سرودی فرست | بیاران رفته درودی فرست |
- ↑ چنین است عنوان این اشعار در عموم نسخ قدیمه، در نسخ جدیده: «ساقینامه»،
- ↑ در نسخ قدیمه نام ممدوح درین اشعار مذکور نیست ولی در نسخ متأخّره تخلّص این ابیات بمدح شاه منصور است اینچنین: خدیو جهان شاه منصور بادغبار غم از خاطرش دور بادبحمدالله ای خسرو جم نگینشجاعی بمیدان دنیا و دین بمنصوریت شد در آفاق نامکه منصور بودی بر اعدا مدام،
- ↑ چنین است در خ، ولی این بیت با جزئی اختلاف تقریباً عین بیت پانزدهم قبل ازین است،
- ↑ چنین است «دگر» با دال در اصل نسخهٔ خطّی خ صریحاً، ولی در چاپ «وگر» با واو چاپ شده،