دیوان حافظ/دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
۲۱ | دل و دینم شد و دلبر بملامت برخاست | گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست | ۸۶ | |||
که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست | که نه در آخر صحبت بندامت برخاست | |||||
شمع اگر زان لب خندان بزبان لافی زد | پیش عشّاق تو شبها بغرامت برخاست | |||||
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو | بهواداری آن عارض و قامت برخاست | |||||
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت | بتماشای تو آشوب قیامت برخاست | |||||
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت | سرو سرکش که بناز از قد و قامت برخاست | |||||
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری | ||||||
کاتش از خرقهٔ سالوس و کرامت برخاست |