دیوان حافظ/دمی با غم بسر بردن جهان یکسر نمیارزد
۱۵۱ | دمی با غم بسر بردن جهان یکسر نمیارزد | بمی بفروش دلق ما کزین بهتر نمیارزد | ۱۹۸ | |||
بکوی میفروشانش بجامی بر نمیگیرند | زهی سجّادهٔ تقوی که یک ساغر نمیارزد | |||||
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب | چه افتاد این سر ما را که خاک در نمیارزد | |||||
شکوه تاج سُلطانی که بیم جان در او درجست | کلاهی دلکش است امّا بترک سر نمیارزد | |||||
چه آسان مینمود اوّل غم دریا ببوی سود | غلط کردم که این طوفان بصد گوهر نمیارزد | |||||
ترا آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی | که شادیّ جهانگیری غم لشکر نمیارزد | |||||
چو حافظ در قناعت کوش و از دنییّ دون بگذر | ||||||
که یک جو منّت دونان دو صد من زر نمیارزد |