دیوان حافظ/دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
۱۸۴ | دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند | گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند | ۱۳۴ | |||
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت | با من راه نشین بادهٔ مستانه زدند | |||||
آسمان بار امانت نتوانست کشید | قرعهٔ کار بنام من دیوانه زدند | |||||
جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه | چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند | |||||
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد | صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند | |||||
آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع | آتش آنست که در خرمن پروانه زدند | |||||
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب | ||||||
تا سر زلف سخن را بقلم شانه زدند |