دیوان حافظ/ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
۸۶ | ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت | کار چراغ خلوتیان باز درگرفت | ۶۸ | |||
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت | وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت | |||||
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت | وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت | |||||
زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب | گوئی که پستهٔ تو سخن در شکر گرفت | |||||
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود | عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت | |||||
هر سروقد که بر مه و خور حسن میفروخت | چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت | |||||
زین قصّه هفت گنبد افلاک پر صداست | کوتهنظر ببین که سخن مختصر گرفت | |||||
حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت | ||||||
تعویذ کرد شعر تو را و بزر گرفت |