دیوان حافظ/عاشق روی جوانی خوش و نوخاستهام
۳۱۱ | عاشق روی جوانی خوش[۱] نوخاستهام | و از خدا دولت این غم بدعا خواستهام | ۳۵۲ | |||
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش | تا بدانی که بچندین هنر آراستهام | |||||
شرمم از خرقهٔ آلودهٔ خود میآید | که برو وصله بصد شعبده پیراستهام | |||||
خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز | هم بدین کار کمر بسته و برخاستهام | |||||
با چنین حیرتم از دست بشد صرفهٔ کار | در غم افزودهام آنچ از دل و جان کاستهام | |||||
همچو حافظ بخرابات روم جامه قبا | ||||||
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاستهام |
- ↑ چنین است در خ ق ل ی و سودی، خ س: خوش و (با واو عاطفه)