دیوان حافظ/نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند
۱۷۷ | نه هر که چهره برافروخت دلبری داند | نه هر که آینه سازد سکندری داند | ۲۱۳ | |||
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست | کلاهداری و آیین سروری داند | |||||
تو بندگی چو گدایان بشرط مزد مکن | که دوست خود روش بندهپروری داند | |||||
غلام همّت آن رند عافیتسوزم | که در گداصفتی کیمیاگری داند | |||||
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی | وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند | |||||
بباختم دل دیوانه و ندانستم | که آدمیبچهٔ شیوهٔ پری داند | |||||
هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست | نه هر که سر بتراشد قلندری داند | |||||
مدارِ نقطهٔ بینش ز خال تست مرا | که قدر گوهر یکدانه جوهری داند | |||||
بقدّ و چهره هرآنکس که شاه خوبان شد | جهان بگیرد اگر دادگستری داند | |||||
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه | ||||||
که لطف طبع و سخنگفتن دری داند |