دیوان حافظ/هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
۲۲۳ | هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود | هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود | ۱۸۴ | |||
از دماغ من سرگشته خیال دهنت | بجفای فلک و غصّهٔ دوران نرود | |||||
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند | تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود | |||||
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین منست | برود از دل من وز دل من آن نرود | |||||
آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت | که اگر سر برود از دل و از جان نرود | |||||
گر رود از پی خوبان دل من معذورست | درد دارد چه کند کز پی درمان نرود | |||||
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان | ||||||
دل بخوبان ندهد وز پی ایشان نرود |