دیوان حافظ/گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
۱۴ | گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب | گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب | ۱۴ | |||
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار | خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب | |||||
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم | گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب | |||||
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست | خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب | |||||
مینماید عکس می در رنگ روی مهوشت | همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب | |||||
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت | گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب | |||||
گفتم ای شام غریبان طرّهٔ شبرنگ تو | در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب | |||||
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند | ||||||
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب |