| | | | | | |
|
آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود |
|
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود |
|
|
آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او |
|
آمدم کتش بیارم درزنم در خار خود |
|
|
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت |
|
نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود |
|
|
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من |
|
چشمههای سلسبیل از مهر آن عیار خود |
|
|
خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر |
|
مردم و خالی شدم ز اقرار و از انکار خود |
|
|
زانک بیصاف تو نتوان صاف گشتن در وجود |
|
بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود |
|
|
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون |
|
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود |
|
|
درنگر در حال خاموشی برویم نیک نیک |
|
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود |
|
|
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است |
|
گویم ار مستم کنی از نرگس خمار خود |
|
|
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش |
|
چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود |
|
|
ای خمش چونی از این اندیشههای آتشین |
|
میرسد اندیشهها با لشکر جرار خود |
|
|
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت |
|
کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود |
|
|
تو مگر مردم نمییابی که خامش کردهای |
|
هیچ کس را مینبینی محرم گفتار خود |
|
|
تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع |
|
با سگان طبع کلودند از مردار خود |
|