| | | | | | |
|
آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شدهست |
|
تا روز بر دیوار ما بیخویشتن سر میزدهست |
|
|
چرخ و زمین گریان شده وز نالهاش نالان شده |
|
دمهای او سوزان شده گویی که در آتشکدهست |
|
|
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب |
|
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمدهست |
|
|
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او |
|
دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعدهست |
|
|
صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی |
|
زین واقعه در شهر ما هر گوشهای صد عربدهست |
|
|
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش |
|
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والدهست |
|
|
گفتم خدایا رحمتی کارام گیرد ساعتی |
|
نی خون کس را ریختهست نی مال کس را بستدهست |
|
|
آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان |
|
کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدهست |
|
|
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو |
|
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبدهست |
|
|
تو عشق را چون دیدهای از عاشقان نشنیدهای |
|
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبدهست |
|
|
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا |
|
کاین روح باکار و کیا بیتابش تو جامدست |
|