دیوان شمس/آن کس که به بندگیت آید
آن کس که به بندگیت آید | با او تو چنین کنی نشاید | |||||
ای روی تو خوب و خوی تو خوش | چون تو گهری فلک نزاید | |||||
روی تو و خوی تو لطیفست | سر دل تو لطیف باید | |||||
آن شخص که مردنیست فردا | امروز چرا جفا نماید | |||||
چیزی که به خود نمیپسندد | آن بر دگری چه آزماید | |||||
از خشم مخای هیچ کس را | تا خشم خدا تو را نخاید | |||||
برخیز ز قصد خون خلقان | تا بر سر تو فرونیاید | |||||
آن گاه قضا ز تو بگردد | کان وسوسه در دلت نیاید | |||||
ای گفته که مردم این چه مردیست | کابلیس تو را چنین بگاید |