| | | | | | |
|
از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها |
|
دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر میخا |
|
|
به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل |
|
دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا |
|
|
تصورهای روحانی خوشی بیپشیمانی |
|
ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی |
|
|
ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره |
|
به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا |
|
|
دلا زین تنگ زندانها رهی داری به میدانها |
|
مگر خفتهست پای تو تو پنداری نداری پا |
|
|
چه روزیهاست پنهانی جز این روزی که میجویی |
|
چه نانها پختهاند ای جان برون از صنعت نانبا |
|
|
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو |
|
زند خورشید بر چشمت که اینک من تو در بگشا |
|
|
از این سو میکشانندت و زان سو میکشانندت |
|
مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا |
|
|
هر اندیشه که میپوشی درون خلوت سینه |
|
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما |
|
|
ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که مینوشد |
|
شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب او پیدا |
|
|
ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی |
|
ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش خرما |
|
|
چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد |
|
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا |
|
|
ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو |
|
ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را رسوا |
|
|
نظر در نامه میدارد ولی با لب نمیخواند |
|
همیداند کز این حامل چه صورت زایدش فردا |
|
|
وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده |
|
اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما |
|
|
وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را |
|
فسانه دیگران دانی حواله میکنی هر جا |
|