| | | | | | |
|
از بامدادان ساغری پر کرد خوش خمارهای |
|
چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پارهای |
|
|
آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او |
|
و آن ساغری در دست او هر چاره بیچارهای |
|
|
چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین |
|
در گلشنی پر یاسمین بر چشمهای فوارهای |
|
|
ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا |
|
بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم بارهای |
|
|
چون آفتاب آسمان میگرد و جوهر میفشان |
|
بر تشنگان و خاکیان در عالم غدارهای |
|
|
ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون |
|
هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن کارهای |
|
|
چون ساغری پرداختم جامه حیا انداختم |
|
عشقی عجب میباختم با غره غرارهای |
|
|
افلاکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران |
|
ماه مرا سجده کنان سرمست هر فرارهای |
|
|
انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو |
|
بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آرهای |
|
|
رحمت به پستی میرسد اکسیر هستی میرسد |
|
سلطان مستی میرسد با لشکر جرارهای |
|
|
خیمه معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی |
|
گر از سر بامی کنی در سابقان نظارهای |
|
|
مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ میشود |
|
بر موجها بر میزند در قلزمی زخارهای |
|
|
میگویم ای صاحب عمل و ای رسته جانت از علل |
|
چون رستی از حبس اجل بیروزن و درسارهای |
|
|
زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش |
|
هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم امارهای |
|
|
گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان |
|
خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیارهای |
|
|
پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن |
|
راه جهان ممتحن از غیرت ستارهای |
|
|
چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در |
|
چون چشمهای برکرده سر بیمعدنی از خارهای |
|
|
ای چاشنی شکران درده همان رطل گران |
|
شیرم بده چون مادران بیرون کش از گهوارهای |
|
|
ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان |
|
ای خاک را روزی رسان مقصود هر آوارهای |
|
|
زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس |
|
سجده کنانند این نفس هر فکر دل افشارهای |
|
|
ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو |
|
ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استارهای |
|
|
ای روزی دلها رسان جان کسان و ناکسان |
|
ترکاری و یاغی به سان هموار و ناهموارهای |
|
|
چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر |
|
زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر جبارهای |
|
|
بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را |
|
کردی دماغ گول را از علم تو عیارهای |
|
|
تا گردن شک میزند بر میر و بر بک میزند |
|
بر عقل خنبک میزند یا بر فن مکارهای |
|
|
بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن |
|
میساز و صورت میشکن در خلوت فخارهای |
|
|
چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش |
|
در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیارهای |
|