| | | | | | |
|
از بدیها آن چه گویم هست قصدم خویشتن |
|
زانک زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن |
|
|
گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او |
|
نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن |
|
|
تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم |
|
ور بگویم فارغم از خود بود سودا و ظن |
|
|
ور بگفتم نکتهای هستش بسی تأویلها |
|
گر غرض نقصان کس دارم نه مردم من نه زن |
|
|
از تو دارم التماسی ای حریف رازدار |
|
حسن ظنی در هوی و مهر من با خویشتن |
|
|
دشمن جانم منم افغان من هم از خود است |
|
کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن |
|
|
چونک یاری را هزاران بار با نام و نشان |
|
مدحهای بینفاقش کرده باشم در علن |
|
|
فخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان |
|
بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن |
|
|
گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است |
|
زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن |
|
|
رو بدان یک وصف کردم کز ملامت مر ورا |
|
بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر و فن |
|
|
من خودی خویش را گویم که در پنداشتی |
|
رو اگر نور خدایی نیست شو شو ممتحن |
|
|
ای خود من گر همه سر خدایی محو شو |
|
کان همه خود دیدهای پس دیده خودبین بکن |
|
|
چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان |
|
کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن |
|