| | | | | | |
|
اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی |
|
مرا صد درد کان بودی مرا صد عقل و رایستی |
|
|
وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا |
|
فلک با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی |
|
|
وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی |
|
خرد در کار عشق ما چرا بیدست و پایستی |
|
|
وگر خسرو از این شیرین یکی انگشت لیسیدی |
|
چرا قید کله بودی چرا قید قبایستی |
|
|
طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون |
|
چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی |
|
|
ز مستی تجلی گر سر هر کوه را بودی |
|
مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی |
|
|
وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی |
|
بیابانهای بیمایه پر از نوش و نوایستی |
|
|
وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما |
|
دلارام جهان پرور بر آن عهد و وفایستی |
|
|
وگر این گندم هستی سبکتر آرد میگشتی |
|
متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی |
|
|
وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را |
|
در این دریا همه جانها چو ماهی آشنایستی |
|
|
ستایش میکند شاعر ملک را و اگر او را |
|
ز خویش خود خبر بودی ملک شاعر ستایستی |
|
|
وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را |
|
نه در جبر و قدر بودی نه در خوف و رجایستی |
|
|
در آن اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن |
|
نه از مرهم بپرسیدی نه جویای دوایستی |
|
|
نشان از جان تو این داری که میباید نمیباید |
|
نمیباید شدی باید اگر او را ببایستی |
|
|
وگر از خرمن خدمت تو ده سالار منبل را |
|
یکی برگ کهی بودی گنه بر کهربایستی |
|
|
فراز آسمان صوفی همیرقصید و میگفت این |
|
زمین کل آسمان گشتی گرش چون من صفایستی |
|
|
خمش کن شعر میماند و میپرند معنیها |
|
پر از معنی بدی عالم اگر معنی بپایستی |
|