| | | | | | |
|
اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان |
|
اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان |
|
|
همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان |
|
همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان |
|
|
نظر اولشان زنده کند عالم را |
|
در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان |
|
|
ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند |
|
بودهام نعره زنان رقص کنان بر درشان |
|
|
گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا |
|
بو گرفتهست دل و جان من از عنبرشان |
|
|
ور تو بس خشک دماغی به تو بو می نرسد |
|
سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان |
|
|
خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات |
|
مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان |
|
|
همه عالم به یکی قطره دریا غرقند |
|
چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان |
|