دیوان شمس/ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده
ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده | اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده | |||||
ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید | بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده | |||||
از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم | مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده | |||||
بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده | عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده | |||||
از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت | چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده | |||||
خود را چو کمر کردم باشد به میان آیی | ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده | |||||
از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی | تا این دل آواره از خویش سفر کرده |