دیوان شمس/ای خواجه تو عاقلانه میباش
ای خواجه تو عاقلانه میباش | چون بیخبری ز شور اوباش | |||||
آن چهره که رشک فخر فقرست | با ناخن زشت خویش مخراش | |||||
آن بت به خیال درنگنجد | بتها به خیال خانه متراش | |||||
جمله بت و بت پرست چون اوست | غیر کل و جمله چیست جز لاش | |||||
نی فهم کنند خلق این را | نی دستوری که دم زنم فاش | |||||
این ماش برنج احولانست | ور نی نه برنج هست و نی ماش | |||||
پایانها را کجا شناسند | چون پوشیدست رشک روهاش | |||||
گر میدزدی ز زندگان دزد | ای دزد کفن به شب چو نباش | |||||
اما ز قضاست مات من مات | هم حکم قضاست عاش من عاش | |||||
خامش که ز شب خبر ندارد | آن کس که به روز خورد خشخاش |