| | | | | | |
|
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من |
|
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من |
|
|
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من |
|
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من |
|
|
یادت نمیآید که او میکرد روزی گفت گو |
|
میگفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من |
|
|
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گل سِتان |
|
این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من |
|
|
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان |
|
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من |
|
|
خندید و میگفت ای پسر آری ولیک از حد مبر |
|
وانگه چنین میکرد سر کای مست و ای هشیار من |
|
|
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او |
|
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من |
|
|
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان |
|
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من |
|
|
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو |
|
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من |
|