| | | | | | |
|
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن |
|
ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر کن |
|
|
چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن |
|
نیهای بیزبان را زان شهد پرشکر کن |
|
|
چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری |
|
یک دامنی از آن در در کار کور و کر کن |
|
|
از خون آن جگرها که بوی عشق دارد |
|
از بهر اهل دل را یک قلیه جگر کن |
|
|
بس شیوهها که کردند جانها و ره نبردند |
|
ای چاره ساز جانها یک شیوه دگر کن |
|
|
مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد |
|
ای تو همای دولت پر برفشان سفر کن |
|
|
چون دیو ره بپیما تا بینی آن پری را |
|
و اندر بر چو سیمش تو کار دل چو زر کن |
|
|
هر چت اشارت آید چون و چرا رها کن |
|
با خوی تند آن مه زنهار سر به سر کن |
|
|
پای ملخ که جان است چون مور پیش او بر |
|
در پیش آن سلیمان بر هر رهی حشر کن |
|
|
آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر |
|
بگذار آب تلخش تو زیر او زبر کن |
|
|
ماری است مهره دارد زان سوی زهر در سر |
|
ور ز آنک مهره خواهی از زهر او گذر کن |
|
|
خواهی درخت طوبی نک شمس حق تبریز |
|
خواهی تو عیش باقی در ظل آن شجر کن |
|