| | | | | | |
|
ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی |
|
پنهان شده و افکنده در شهر پریشانی |
|
|
ای آتش در آتش هم میکش و هم میکش |
|
سلطان سلاطینی بر کرسی سبحانی |
|
|
شاهنشه هر شاهی صد اختر و صد ماهی |
|
هر حکم که میخواهی میکن که همه جانی |
|
|
گفتی که تو را یارم رخت تو نگهدارم |
|
از شیر عجب باشد بس نادره چوپانی |
|
|
گر نیست و گر هستم گر عاقل و گر مستم |
|
ور هیچ نمیدانم دانم که تو میدانی |
|
|
گر در غم و در رنجم در پوست نمیگنجم |
|
کز بهر چو تو عیدی قربانم و قربانی |
|
|
گه چون شب یغمایی هر مدرکه بربایی |
|
روز از تن همچون شب چون صبح برون رانی |
|
|
گه جامه بگردانی گویی که رسولم من |
|
یا رب که چه گردد جان چون جامه بگردانی |
|
|
در رزم تویی فارس بر بام تویی حارس |
|
آن چیست عجب جز تو کو را تو نگهبانی |
|
|
ای عشق تویی جمله بر کیست تو را حمله |
|
ای عشق عدمها را خواهی که برنجانی |
|
|
ای عشق تویی تنها گر لطفی و گر قهری |
|
سرنای تو مینالد هم تازی و سریانی |
|
|
گر دیده ببندی تو ور هیچ نخندی تو |
|
فر تو همیتابد از تابش پیشانی |
|
|
پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را |
|
ای ماه چه میآیی در پرده پنهانی |
|
|
ای چشم نمیبینی این لشکر سلطان را |
|
وی گوش نمینوشی این نوبت سلطانی |
|
|
گفتم که به چه دهی آن گفتا که به بذل جان |
|
گنجی است به یک حبه در غایت ارزانی |
|
|
لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری |
|
باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی |
|
|
چون سرمه جادویی در دیده کشی دل را |
|
تمییز کجا ماند در دیده انسانی |
|
|
هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه |
|
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی |
|
|
از خاک درت باید در دیده دل سرمه |
|
تا سوی درت آید جوینده ربانی |
|
|
تا جزو به کل تازد حبه سوی کان یازد |
|
قطره سوی بحر آید از سیل کهستانی |
|
|
نی سیل بود این جا نی بحر بود آن جا |
|
خامش که نشد ظاهر هرگز سر روحانی |
|