| | | | | | |
|
ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی |
|
تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی |
|
|
من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم |
|
وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی |
|
|
من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را |
|
آیینهای دادم تو را باشد که با ما خو کنی |
|
|
ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من |
|
آخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنی |
|
|
شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو |
|
با درد من همخانه شو باشد که با ما خو کنی |
|
|
ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن |
|
روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنی |
|
|
مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان |
|
آن را بیندیش ای فلان باشد که با ما خو کنی |
|
|
ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر |
|
باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنی |
|
|
تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم |
|
بس پردهها برداشتم باشد که با ما خو کنی |
|
|
استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم |
|
و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو کنی |
|
|
شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا |
|
بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنی |
|