دیوان شمس/بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی
بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی | صنما چرا نیفتم ز چنان میی که دادی | |||||
صنما چنان فتادم که به حشر هم نخیزم | چو چنان قدح گرفتی سر مشک را گشادی | |||||
شدهام خراب لیکن قدری وقوف دارم | که سرم تو برگرفتی به کنار خود نهادی | |||||
صنما ز چشم مستت که شرابدار عشق است | بدهی می و قدح نی چه عظیم اوستادی | |||||
کرم تو است این هم که شراب برد عقلم | که اگر به عقل بودی شکافدی ز شادی | |||||
قدحی به من بدادی که همیزنم دو دستک | که به یک قدح برستم ز هزار بیمرادی | |||||
به دو چشم شوخ مستت که طرب بزاد از وی | که تو روح اولینی و ز هیچ کس نزادی |