| | | | | | |
|
برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری |
|
کبوترهای دلها را تویی شاهین اشکاری |
|
|
بود جانهای پابسته شوند از بند تن رسته |
|
بود دلهای افسرده ز حر تو شود جاری |
|
|
بسی اشکوفه و دلها که بنهادند در گلها |
|
همیپایند یاران را به دعوتشان بکن یاری |
|
|
به کوری دی و بهمن بهاری کن بر این گلشن |
|
درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری |
|
|
ز بالا الصلایی زن که خندان است این گلشن |
|
بخندان خار محزون را که تو ساقی اقطاری |
|
|
دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش |
|
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که تو داری |
|
|
به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب |
|
بیا ای خوب خوش مذهب بکن با روح سیاری |
|
|
چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی |
|
که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری |
|
|
چرا بستی تو خواب من برای نیکویی کردن |
|
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری |
|
|
زهی بیخوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین |
|
فزون از شهد و از شکر به شیرینی خوش خواری |
|
|
به جان پاکت ای ساقی که امشب ترک کن عاقی |
|
که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری |
|
|
بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من |
|
ازیرا مرد خواب افکن درآمد شب به کراری |
|
|
بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی |
|
که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری |
|
|
چه کوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی |
|
ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری |
|
|
حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان |
|
که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری |
|
|
مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی |
|
برآوردهست از چاهی رهانیده ز بیماری |
|
|
به گرد بام میگردم که جام حارسان خوردم |
|
تو هم میگرد گرد من گرت عزم است میخواری |
|
|
چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی |
|
وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری |
|
|
در این دل موجها دارم سر غواص میخارم |
|
ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری |
|
|
دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم |
|
خدایا صبرم افزون کن در این آتش به ستاری |
|