دیوان شمس/برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد
برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد | دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد | |||||
تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری | ترسم که عشق گوید کاین خواجه کودن آمد | |||||
رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته | کز ثقل و از گرانی چون تل خرمن آمد |