دیوان شمس/برخیز و بزن یکی نوایی
برخیز و بزن یکی نوایی | بر یاد وصال دلربایی | |||||
هین وقت صبوح شد فتوحی | هین وقت دعاست الصلایی | |||||
بگشا سر خنب خسروانی | تا خلق زنند دست و پایی | |||||
صد گون گره است بر دل و نیست | جز باده جان گره گشایی | |||||
از جای ببر به یک قنینه | آن را که قرار نیست جایی | |||||
جز دشت عدم قرارگه نیست | چون نیست وجود را وفایی | |||||
بر سفره خاک ترهای نیست | هر سوی ز چیست ژاژخایی | |||||
عالم مردار و عامه چون سگ | کی دید ز دست سگ سخایی | |||||
ساقی درده صلا که چون تو | جانها بندید جان فزایی | |||||
ما چون مس و آهنیم ثابت | در حیرت چون تو کیمیایی | |||||
در مغز فکن تو هوی هویی | وز خلق برآر های هایی | |||||
تا روح ز مستی و خرابی | نشناسد هجو از ثنایی | |||||
زین باده چو مست شد فلاطون | نشناسد درد از دوایی | |||||
دردی ده و عقل را چنان کن | کو درد نداند از صفایی | |||||
بر ناطق منطقی فروریز | از جام صبوحیان عطایی | |||||
تا دم نزند دگر نجوید | زنبیل و فطیر هر گدایی | |||||
خامش که تو را مسلم آمد | برساختن از عدم بقایی |