دیوان شمس/برخیز که ساقی اندرآمد
برخیز که ساقی اندرآمد | وان جان هزار دلبر آمد | |||||
آمد می ناب وز پی نقل | بادام و نبات و شکر آمد | |||||
آن جان و جهان رسید و از وی | صد جان جهان مصور آمد | |||||
مشک آمد پیش طره او | کان طره ز حسن بر سر آمد | |||||
زد حلقه مشک فام و میگفت | بگشای که بنده عنبر آمد | |||||
از تابش لعل او چه گویم | کز لعل و عقیق برتر آمد | |||||
زان سنبل ابروش حیاتم | با برگ و لطیف و اخضر آمد | |||||
درده می خام و بین که ما را | در مجلس خام دیگر آمد | |||||
آن رایت سرخ کز نهیبش | اسپاه فرج مظفر آمد | |||||
هر کار که بسته گشت و مشکل | آن کار بدو میسر آمد | |||||
می ده که سر سخن ندارم | زیرا که سخن چو لنگر آمد |