دیوان شمس/بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر

دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر)
  بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر  
  یک دم ای ماه وش اسب و عنان را بکش ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زو مبر  
  گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب زانک ز یک تاب من از تو نماند اثر  
  زانک تو در سردسیر داشته‌ای رخت خشک خشک لب و چشم تر بوده‌ای از خشک و تر  
  برج من آن سوترست دور ز خشک و ترست نیک عجب گوهرست نیک پر از شور و شر  
  از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر  
  جانب تبریز تاز جانب شمع طراز شمس حق سرفراز تا شودت زیب و فر