| | | | | | |
|
به حق آن که در این دل بجز ولای تو نیست |
|
ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست |
|
|
مباد جانم بیغم اگر فدای تو نیست |
|
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست |
|
|
وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است |
|
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست |
|
|
کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است |
|
کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست |
|
|
رضا مده که دلم کام دشمنان گردد |
|
ببین که کام دل من بجز رضای تو نیست |
|
|
قضا نتانم کردن دمی که بیتو گذشت |
|
ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست |
|
|
دلا بباز تو جان را بر او چه میلرزی |
|
بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو نیست |
|
|
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند |
|
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست |
|