دیوان شمس/به حیلت تو خواهی که در را ببندی
به حیلت تو خواهی که در را ببندی | بنالی چو رنجور و سر را ببندی | |||||
چو رنجور والله که آن زور داری | که بر چرخ آیی قمر را ببندی | |||||
گر آن روی چون مه به گردون نمایی | به صبح جمالت سحر را ببندی | |||||
غلام صبوحم ولی خصم صبحم | که از بهر رفتن کمر را ببندی | |||||
اگر گاو آرند پیشت سفیهان | به یک نکته صد گاو و خر را ببندی | |||||
به یک غمزه آهوان دو چشمت | چو روبه کنی شیر نر را ببندی | |||||
زمستان هجر آمد و ترسم آنست | که سیلاب این چشم تر را ببندی | |||||
وگر همچو خورشید ناگه بتابی | بدین آب هر رهگذر را ببندی | |||||
خموشم ولیکن روا نیست جانا | که از حال زارم نظر را ببندی |