| | | | | | |
|
امروز به قونیه، میخندد صد مه رو |
|
یعنی که ز لارنده، میآید شفتالو |
|
|
در پیش چنین خنده، جانست و جهان، بنده |
|
صد جان و جهان نو ، در میرسد از هر سو |
|
|
کهنه بگذار و رو در بر کش یار نو |
|
نو بیش دهد لذت، ای جان و جهان، نوجو |
|
|
عالم پر ازین خوبان، ما را چه شدست ای جان؟! |
|
هر سوی یکی خسرو، خندان لب و شیرین خو |
|
|
بر چهرهی هر یک بت بنوشته که لاتکبت |
|
بر سیب زنخ مرقم من یمشق لایصحو |
|
|
برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم |
|
لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟! |
|
|
بهر گل رخسارش، کز باغ بقا روید |
|
چون فاخته میگوید هر بلبل جان: « کوکو » |
|
|
گر این شکرست ای جان، پس چه بود آن شکر |
|
ای جان مرا مستی، وی درد مرا دارو |
|
|
بازآمد و بازآمد، آن دلبر زیبا خد |
|
تا فتنه براندازد، زن را ببرد از شو |
|
|
با خوبی یار من زن چه بود؟! طبلک زن |
|
در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو |
|
|
گر درنگری خوش خوش، اندر سرانگشتش |
|
نی جیب نسب گیری، نی چادر اغلاغو |
|
|
شب خفته بدی ای جان، من بودم سرگردان |
|
تا روز دهل میزد آن شاه برین بارو |
|
|
گفتم ز فضولی من: « ای شاه خوش روشن |
|
این کار چه کار تست ؟! کو سنجر و کو قتلو » |
|
|
گفتا: « بنگر آخر از عشق من فاخر |
|
هم خواجه و هم بنده، افتاده میان کو |
|
|
بر طبل کسی دیگر برنارد عاشق سر |
|
پیراهن یوسف را مخصوص و شدست این بو |
|
|
مستست دماغ من، خواهم سخنی گفتن |
|
تا باشم من مجرم تا باشم یا زقلو |
|
|
گیرم که بگویم من، چه سود ازین گفتن؟ |
|
گوش همه عالم را بر دوزد آن جادو |
|
|
ترجیع کنم ای جان گر زانک بخندی تو |
|
تا از خوشی و مستی بر شیر جهد آهو |
|
|
ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت |
|
تا زنده شود قربان، پیش لبت خندانت |
|
|
چون قند و شکر آید پیش تو؟! که میباید |
|
بر قند و شکر خندد آن لعل سخندانت |
|
|
هرکس که ذلیل آمد، در عشق عزیز آمد |
|
جز تشنه نیاشامد از چشمهی حیوانت |
|
|
ای شادی سرمستان، ای رونق صد بستان |
|
بنگر به تهیدستان، هریک شده مهمانت |
|
|
پرکن قدحی باده، تا دل شود آزاده |
|
جان سیر خورد جانا، از مایدهی خوانت |
|
|
بس راز نیوشیدم، بس باده بنوشیدم |
|
رازم همه پیدا کرد، آن بادهی پنهانت |
|
|
ای رحمت بیپایان وقتست که در احسان |
|
موجی بزند ناگه بحر گهرافشانت |
|
|
تا دامن هر جانی، پر در وگهر گردد |
|
تا غوطه خورد ماهی در قلزم احسانت |
|
|
وقتیست که سرمستان گیرند ره خانه |
|
شب گشت چه غم از شب با ماه درخشانت |
|
|
ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان |
|
جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت |
|
|
در پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو |
|
تا سجدهی شکر آرد، صد ماه خراسانت |
|
|
ای جان بداندیشش، گستاخ درآ پیشش |
|
من مجرم تو باشم، گر گیرد دربانت |
|
|
در باز شود والله، دربان بزند قهقه |
|
بوسد کف پای تو، چو نبیند حیرانت |
|
|
خنده بر یار من، پنهان نتوان کردن |
|
هردم رطلی خنده میریزد در جانت |
|
|
ای جان، ز شراب مر، فربه شدی و لمتر |
|
کز فربهی گردن، بدرید گریبانت |
|
|
با چهرهی چون اطلس، زین اطلس ما را بس |
|
تو نیز شوی چون ما گر روی دهد آنت |
|
|
زینها بگذشتم من گیر این قدح روشن |
|
مستی کن و باقی را درده به عزیزانت |
|
|
چون خانه روند ایشان شب مانم من تنها |
|
با زنگیکان شب تا روز بکوبم پا |
|
|
امروز گرو بندم با آن بت شکرخا |
|
من خوشتر میخندم، یا آن لب چون حلوا؟ |
|
|
من نیم دهان دارم، آخر چه قدر خندم؟! |
|
او همچو درخت گل، خندست ز سر تا پا |
|
|
هستم کن جانا خوش تا جان بدهد شرحش |
|
تا شهر برآشوبد زین فتنه و زین غوغا |
|
|
شهری چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟ |
|
دیوانه شود ماهی از عشق تو در دریا |
|
|
بر روی زمین ای جان، این سایهی عشق آمد |
|
تا چیست خدا داند از عشق، برین بالا! |
|
|
کو عالم جسمانی؟! کو عالم روحانی؟! |
|
کو پا و سر گلها؟ کو کر و فر دلها؟! |
|
|
با مشعلهی جانان، در پیش شعاع جان |
|
تاریک بود انجم، بیمغز بود جوزا |
|
|
چون نار نماید آن، خود نور بود آخر |
|
سودای کلیم الله شد جمله ید بیضا |
|
|
مگریز ز غم ای جان، در درد بجو درمان |
|
کز خار بروید گل، لعل و گهر از خارا |
|
|
زین جمله گذر کردم ساقی! می جان درده |
|
ای گوشهی هر زندان با روی خوشت صحرا |
|
|
ای ساقی روحانی، پیشآر می جانی |
|
تو چشمهی حیوانی، ما جمله در استسقا |
|
|
لب بسته و سرگردان ما را مگذار ای جان |
|
ساغر هله گردان کن، پر بادهی جانافزا |
|
|
آن بادهی جانافزا، از دل ببرد غم را |
|
چون سور و طرب سازد هر غصه و ماتم را |
|
|
چون باشد جام جان، خوبی و نظام جان |
|
کز گفتن نام جان، دل میبرود از جا |
|
|
گفتم به دل: « از محنت، باز آی یکی ساعت » |
|
گفتا که: « نمیآیم، کاین خار به از خرما » |
|
|
ماهی که هم از اول با حر بیارامد |
|
در جوی نیاساید حوضش نشود مأوا |
|
|
گر آبم در پستی، من بفسرم از هستی |
|
خورشید پرستم من خو کرده در آن گرما |
|
|
در محنت عشق او، درجست دوصد راحت |
|
زین محنت خوش ترسان کی باشد جز ترسا؟! |
|