دیوان شمس/بی او نتوان رفتن بیاو نتوان گفتن
بی او نتوان رفتن بیاو نتوان گفتن | بی او نتوان شستن بیاو نتوان خفتن | |||||
ای حلقه زن این در در باز نتان کردن | زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی گردن | |||||
گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد | او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن | |||||
کو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد | چون مرغ دل او پرد زین گنبد بیروزن | |||||
این باید و آن باید از شرک خفی زاید | آزاد بود بنده زین وسوسه چون سوسن | |||||
آن باید کو آرد او جمله گهر بارد | یا رب که چهها دارد آن ساقی شیرین فن | |||||
دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه | او خواجه و من بنده پستی بود و روغن |