دیوان شمس/ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم
ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم | ز افسونهاش مجنونم ز افسانهاش سرمستم | |||||
بتان بس دیدهام جانا ولیکن نی چنین زیبا | تویی پیوندم و خویشم کنون در خویش درجستم | |||||
همه شب از پریشانی چنان بودم که می دانی | ولیک این دم ز حیرانی کریما از دگر دستم | |||||
از این حالت که دل دارد بگیر و برجهان او را | که من خاکی ز سعی تو ز روی خاک برجستم |