دیوان شمس/تو آب روشنی تو در این آب گل مکن
تو آب روشنی تو در این آب گل مکن | دل را مپوش پرده دل را تو دل مکن | |||||
پاکان به گرد در به تماشا نشستهاند | دل را و خویش را ز عزیزان خجل مکن | |||||
دل نعره میزند که بکش خویش را ز عشق | ور جمله جان نگردی دل را بحل مکن | |||||
مس را که زر کنند یکی علم دیگر است | زینها که میکنی نشود زر بهل مکن | |||||
دوری بگشت این تن کز دل بگشتهای | سی سال دور باشد سی را چهل مکن | |||||
چیزی که زیر هاون افلاک سوده شد | این سرمه نیست دیده از آن مکتحل مکن | |||||
هنگامههاست در ره هر جا مهای است رو | بیگاه گشت روز تو خود مشتغل مکن |