دیوان شمس/جان از سفر دراز آمد
جان از سفر دراز آمد | بر خاک در تو بازآمد | |||||
در نقد وجود هر چه زر بود | از گنج عدم به گاز آمد | |||||
بی مهر تو هر که آسمان رفت | درهای فلک فرازآمد | |||||
بی آبی خویش جمله دیدند | هرک از تو نه سرفراز آمد | |||||
جان رفت که بیتو کار سازد | سوزید و نه کارساز آمد | |||||
اندر سفرش بشد حقیقت | کو بیتو همه مجاز آمد | |||||
از گرد ره آمدست امروز | رحم آر که پرنیاز آمد | |||||
سر را ز دریچهای برون کن | تا بیند کان طراز آمد | |||||
تا نعره عاشقان برآید | کان قبله هر نماز آمد | |||||
از پیش تو رفت باز جانم | طبل تو شنید و بازآمد | |||||
ای اهل رباط وارهیدیت | کز خط خوشش جواز آمد | |||||
آن چنگ طرب که بینوا بود | رقصی که کنون به ساز آمد | |||||
از سلسله نیاز رستید | کان بند هزار ناز آمد | |||||
ترک خر کالبد بگویید | کان شاه براق تاز آمد | |||||
نور رخ شمس حق تبریز | عالم بگرفت و راز آمد |