دیوان شمس/جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری
جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری | برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری | |||||
آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند | و آنک ندارد آذری ناید از او برادری | |||||
فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او | آن سر و سبلتش مبین جان وی است لاغری | |||||
گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ | سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و سرسری |