| | | | | | |
|
خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن |
|
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن |
|
|
زهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراختر |
|
زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن |
|
|
ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی |
|
ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن |
|
|
چه می گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر |
|
چه تشبیهت کنم دیگر چه دارم من چه دانم من |
|
|
بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را |
|
چه خواهی دید خلقان را چه گردی گرد آهرمن |
|
|
شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری |
|
زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن |
|
|
مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش |
|
شعاعات و ملاقاتش یکی طوقی است در گردن |
|
|
حلاوتهای آن مفضل قرار و صبر برد از دل |
|
که دیدم غیر او تا من سکون یابم در این مسکن |
|
|
به غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگز |
|
همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن |
|
|
منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم |
|
ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن |
|
|
بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل |
|
به هر ساعت همیسازی ز کر و فر خود گلشن |
|
|
غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان |
|
غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن |
|
|
وانگه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی |
|
که تا چون دانه شان از که گزینی اندر این خرمن |
|
|
همه صاحب دلان گندم که بامغزند و بالذت |
|
همه جسمانیان چون که که بیمغزند در مطحن |
|
|
درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان |
|
درخت خشک بیمعنی چه باشد هیزم گلخن |
|
|
خیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی |
|
چنانک وحی ربانی به موسی جانب ایمن |
|
|
خیالت را نشانیها زر و گوهرفشانیها |
|
کز او خندان شود دندان کز او گویا شود الکن |
|
|
دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی |
|
حریفان را نمیگویم یکی از دیگری احسن |
|
|
ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم |
|
ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن |
|
|
ز چشم روز می ترسم که چشمش سحرها دارد |
|
ز زلف شام می ترسم که شب فتنه است و آبستن |
|
|
مرا گوید چه می ترسی که کوبد مر تو را محنت |
|
که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون |
|
|
همه خوف از وجود آید بر او کم لرز و کم می زن |
|
همه ترس از شکست آید شکسته شو ببین ممن |
|
|
ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم |
|
ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این مکمن |
|
|
سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان |
|
کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزن |
|
|
چو هیزم بیخبر بودی ز عشق آتش به تو درزد |
|
بجه چون برق از این آتش برآ چون دود از این روزن |
|
|
چه خنجر می کشی این جا تو گردن پیش خنجر نه |
|
که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن |
|
|
در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن |
|
اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک تغزیلا |
|
|
بود کان غزل در سوزن نگنجد کاین دمت غزل است |
|
که می ریسی ز پنبه تن که بافی حله ادکن |
|
|
لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید |
|
مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن |
|
|
چو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی او |
|
تو را گوید بریس اکنون بدم پیغام مستحسن |
|
|
چه باشد وحی در تازی به گوش اندر سخن گفتن |
|
دهل می نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن |
|
|
گران گوشی وانگه تو به گوش اندرکنی پنبه |
|
چنانک گفت واستغشوا بپیچی سر به پیراهن |
|
|
گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد |
|
که می گوید تو را هر یک الا یا علج لا تمن |
|
|
سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمد |
|
که می گوید تو را هر یک الا یا لیث لا تحزن |
|
|
بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند |
|
که بگریزند این خوبان ز شکل بارد بهمن |
|
|
بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو |
|
که بیآن حسن و بیآن عشق باشد مرد مستهجن |
|
|
اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو |
|
خمش کن سوی این منطق به نظم و نثر لاترکن |
|
|
که برکنده شوی از فکر چون در گفت می آیی |
|
مکن از فکر دل خود را از این گفت زبان برکن |
|
|
قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند |
|
شکستم عهدهاشان را هلا می کوش ما امکن |
|
|
ستیزه می کنی با خود کز این پس من چنین باشم |
|
ز استیزه چه بربندی قضا را بنگر ای کودن |
|
|
نکاحی می کند با دل به هر دم صورت غیبی |
|
نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و استرون |
|
|
صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب |
|
ز خوبان نیست عنین را بجز بخشیدن وجکن |
|
|
بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی |
|
قضا را گو که از بالا جهان را در بلا مفکن |
|