دیوان شمس/خضری به میان سینه داری
خضری به میان سینه داری | در آب حیات و سبزه زاری | |||||
خضر آب حیات را نپاید | گر بوی برد که تو چه داری | |||||
در کشتی نوح همچو روحی | در گلشن روح نوبهاری | |||||
گر طبل وجودها بدرد | از کتم عدم علم برآری | |||||
این چار طبیعت ار بسوزد | غم نیست تو جان هر چهاری | |||||
صیاد بدایت وجودی | اجزای جهان همه شکاری | |||||
گه بند کند گهی گشاید | ای کارافزا تو بر چه کاری | |||||
او سرو بلند و تو چو سایه | او باد شمال و تو غباری | |||||
در چشم تو ریخت کحل پندار | میپنداری به اختیاری | |||||
این چرخ به اختیار خود نیست | آخر تو کیی بدین نزاری | |||||
از نیست تو خویش هست کردی | وین گردن خود تو میفشاری | |||||
زین ترس تو حجت است بر تو | کز غیر تو است ترسگاری | |||||
از خویش دل کسی نترسد | از خویش کسی نجست یاری | |||||
پس خوف و رجای تو گواهند | بر ملکت شاه و کامکاری | |||||
وز خوف و رجا چو برتر آیی | ایمن چو صفات کردگاری | |||||
کشتی ترسد ز بحر نی بحر | تو کشتی بحر بیکناری | |||||
کشتی توی تو چو بشکست | خاموش کن از سخن گزاری | |||||
کشتی شکسته را کی راند | جز آب به موج بیقراری | |||||
کشتیبان شکستگان است | آن بحر کرم به بردباری | |||||
خامش که زبان عقل مهر است | بنشین بر جا که گشت تاری |