دیوان شمس/خوش بود فرش تن نور دیده
خوش بود فرش تن نور دیده | خوش بود مرغ جان بپریده | |||||
جان نادیده خسیس شده | جان دیده رسیده در دیده | |||||
جان زرین و جان سنگین را | چون کلوخ از برنج بگزیده | |||||
سر کاغذ گشاده دست اجل | نقد در کاغذ است پیچیده | |||||
خمره پرعسل سرش بسته | پشت و پهلوش را تو لیسیده | |||||
خمره را بر زمین زن و بشکن | دیده نبود چنانک بشنیده | |||||
شمس تبریز بشکند خم را | که ز نامش فلک بلرزیده |