دیوان شمس/درون ظلمتی میجو صفاتش
درون ظلمتی میجو صفاتش | که باشد نور و ظلمت محو ذاتش | |||||
در آن ظلمت رسی در آب حیوان | نه در هر ظلمتست آب حیاتش | |||||
بسی دلها رسد آن جا چو برقی | ولی مشکل بود آن جا ثباتش | |||||
خنک آن بیدق فرخ رخی را | که هر دم میرساند شه به ماتش | |||||
بسی دلها چو شکر شد شکسته | نگشته صاف و نابسته نباتش | |||||
بپوشیده ز خود تشریف فقرش | هم از یاقوت خود داده زکاتش | |||||
اگر رویش به قبله مینبینی | درون کعبه شد جای صلاتش | |||||
شب قدرست او دریاب او را | امان یابی چو برخوانی براتش | |||||
ز هجران خداوند شمس تبریز | شده نالان حیاتش از مماتش |