| | | | | | |
|
در گذر آمد خیالش گفت جان این است او |
|
پادشاه شهرهای لامکان این است او |
|
|
صد هزار انگشتها اندر اشارت دیده شد |
|
سوی او از نور جانها کای فلان این است او |
|
|
چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او |
|
نعرهها آمد به گوشم ز آسمان این است او |
|
|
هین سبکتر دست درزن در عنان مرکبش |
|
پیش از آن کو برکشاند آن عنان این است او |
|
|
جمله نور حق گرفته همچو طور این جان از او |
|
همچو گوهر تافته از عین کان این است او |
|
|
رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار |
|
تا نلافی تو ز خوبی هان و هان این است او |
|
|
شمس تبریزی شنیدستی ببین این نور را |
|
کز وی آمد کاسدیهای بتان این است او |
|