| | | | | | |
|
دل آمد و دی به گوش جان گفت |
|
ای نام تو این که مینتان گفت |
|
|
درنده آنک گفت پیدا |
|
سوزنده آنک در نهان گفت |
|
|
چه عذر و بهانه دارد ای جان |
|
آن کس که ز بینشان نشان گفت |
|
|
گل داند و بلبل معربد |
|
رازی که میان گلستان گفت |
|
|
آن کس نه که از طریق تحصیل |
|
آموخت ز بانگ بلبلان گفت |
|
|
صیادی تیر غمزهها را |
|
آن ابروهای چون کمان گفت |
|
|
صد گونه زبان زمین برآورد |
|
در پاسخ آن چه آسمان گفت |
|
|
ای عاشق آسمان قرین شو |
|
با او که حدیث نردبان گفت |
|
|
زان شاهد خانگی نشان کو |
|
هر کس سخنی ز خاندان گفت |
|
|
کو شعشعههای قرص خورشید |
|
هر سایه نشین ز سایه بان گفت |
|
|
با این همه گوش و هوش مستست |
|
زان چند سخن که این زبان گفت |
|
|
چون یافت زبان دو سه قراضه |
|
مشغول شد و به ترک کان گفت |
|
|
وز ننگ قراضه جان عاشق |
|
ترک بازار و این دکان گفت |
|
|
در گوشم گفت عشق بس کن |
|
خاموش کنم چو او چنان گفت |
|